لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

پرویز شناسی2

آقا زد و شدم کنکوری مثلا می خواستم خیر سرم درس بخوانم و بشوم جزو تاپ تِن کنکوری ها‌ (این تاپ تن را از کتاب "بی وتن" امیر خانی یاد گرفته ام) تازه نامبِر وانش هم باشم (این هم از امیر خانی بود!) خلاصه در این یک سال تنها کاری که نکردم درس خواندن بود و تا دلتان بخواهد در این کتابخانه هایی که می رفتم تا مثلا درس بخوانم همین جور کتاب های جور وا جور می گرفتم و با خودم عهد می کردم که مثلا این قدر ساعت درس بخوان جایزه اش این قدر دقیقه کتاب غیر درسی، مگر می شد لامذهب! همین جور آدم را می کشید دنبال خودش تا جایی که کارم به این قدر دقیقه درس و این قدر ساعت غیر درس رسید! 

یکی از همین ایام سخت کوشی بود که افتادم به جان برگه دان کتابخانه و می خواندمشان تا یکی را انتخاب کنم که دیدم یکیش چه اسم عجبی غریب بانمکی دارد این هم توش قلب داشت و تپش و تیک تاک ساعت و نمی دانم یکی از همین چیزها، درست یادم نیست رفتم سراغ نویسنده اش که دیدم اسمش پرویز شاپور است، با خودم گفتم عجب اسم آشنایی ست این اسم، مطمئنم می شناسمش! خلاصه همین جور داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بگیرمش یا نه، دیدم ما که امروز درس بخوان نیستیم کتاب را بگیریم و بخوانیم، بهمان امانت دادند و نشستیم خواندیم، این قسمت دوم آشنایی من با آقای شاپور است. 

جمله ی اول را خوانده نخوانده عاشق جمله ی دوم و بعد هم سوم و همین جور برو تا صفحه های آخر که حدود 300 تا صفحه ای می شد پر از جمله های ریز ریز که همین جور می خواندم و سیر نمی شدم! 

عجب جمله هایی بود رو دست "بودن یا نبودن مسئله این است" آقای شکسپیر را هم آورده بود و بهش گفته بود دِکی! اصلا یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید ها! البته اگر هم خواستید نشنوید چون بعضی هایش (البته به صورت 5 تا در صد تا) هم پیدا می شد که آبکی هم باشد و به صورت 20 در 100 هم تکراری! یعنی یک مفهوم را به صورت های مختلفی به خوردت می داد در فصل های گوناگون. اما برای خودش چیزی بود باور نکردنی. 

البته همه ی این 300-400 صفحه را در یک روز تمام نکردم ها خیر سرم کنکور داشتم! چند روزی طول کشید و ما همین جور مبهوت جمله ها بودیم و در نخ این که این پرویز کیست که این قدر آشناست! بعد آن قدر فسفر سوزاندم تا یادم آمد شاید در کتابی از همین کتاب های عاشقانه شاعرانه ام خوانده بودمش اسمش را! 

رفتم سراغشان و رسیدم به "تپش های عاشقانه ی قلبم" که چشمتان روز بد نبیند کتاب را باز نکرده یادم آمد که هی خاموش هپلی هپو گیلی بیلی این همان اسطوره ی عشق فروغ بود و چه لعنت ها و نفرین هایی که به حافظه ی کج و معوجمان نفرستادیم و چه افسوس هایی که پای آن همه فسفر از دست رفته نخوردیم و از همان جا چه افسرده ای نگشتیم که آخر با این حافظه ی نیوتونی چگونه کمر این غولِ غول پیکرِ کنکور را می خواهیم به خاک بمالیم و بعدش هم از همان قهقهه هایی سر دادیم که کمی دلمان خنک شود، بعد از این آتش خانمان سوز!!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
رایان سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 07:56 ق.ظ

ایکاش چندتا هم از این {عجب جمله‌هایی} مینوشتی.

چشم می نویسم در اقسام بعدی ;)
فعلا همین بالایی رو داشته باشید

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 03:20 ب.ظ

داداش اینجوری که شما داری پیش می ری فکر کنم تا پرویز شناسی شونصد هم ما باید بیایم اینجا بخونیم بلکه یه چی دستگیرمون شه!
زود برو سر اصل مطلب جیگر :)
ضمنا با رایان موافقم

مگر می شود با رایان مخالف هم بود =)

شابلوط سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 03:20 ب.ظ

عجب خنده داره این بلاگ اسکای !
اون قبلی من بودم

مثل این که قدما شما هم کاربر بلاگ اسکای بودید ها ای ناجوانمرد D:

شابلوط سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 10:34 ب.ظ

بیا پرشین بلاگ.فازش بیشتره ها

یه فکرهایی دارم اما تا مرحله اجرا راه درازه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد